معنی بلیغ و رسا

واژه پیشنهادی

حل جدول

بلیغ و رسا

شیوا


بلیغ

رسا


رسا

بلیغ

بلیغ، سخن شیوا

فرهنگ عمید

بلیغ

فصیح، رسا،
کامل، تمام،
کسی که سخنش خوب و رسا باشد،

فرهنگ فارسی آزاد

بلیغ

بَلیغ، فصیح، رسا، کسی که سخنش خوب و رسا باشد (جمع بٌلغاء)،

فرهنگ فارسی هوشیار

بلیغ

فصیح، رسا

لغت نامه دهخدا

رسا

رسا. [رَ] (نف) رسنده. (ناظم الاطباء). رسنده به چیزی. (آنندراج). واصل. (آنندراج) (فرهنگ نظام). واصل شونده. که تواند رسید:
اشکم رساست از ته دل میکند دعا
درخلوت وصال تو راه سخن مباد.
اسیر (از آنندراج).
جای ترحم است به دلهای دردمند
کز آه عاشقان شب ظلمت رساتر است.
صائب (از آنندراج).
چشم بد ازتو دور که در پرده بوی تو
صد پیرهن ز نکهت یوسف رساتر است.
صائب (از آنندراج).
تیزی زبان مار دارد
دنباله ٔ ابروی رسایش.
صائب (از آنندراج).
هر سبزه ٔ خوابیده که در باغ جهان بود
از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم.
صائب (از آنندراج).
گلزار کرد روی زمین را به یک نظر
از همت رسا چمن آرای گریه ام.
محسن تأثیر (از آنندراج).
اذکر؛ رسا. اصلتی، مرد رسا در امور. اِطْهاء؛ رسا گردیدن در پیشه. تصرم، نیک رسا شدن در کار. تمهر؛ رسا شدن. جریش، مرد رسا. دلهام، مرد رسا و دوربین. صَلْت، مرد رسا در امور و حوایج خود. صلخم، استوار سخت رسا. صَمَم، مرد رسا در امور. صَمَیان، رسا و ماهر در امور. ضرب، مرد رسا و تیزخاطر و سبک گوشت. عِض ّ؛ مرد رسا. مرمئد؛ مرد رسا. مِصْدَع، مرد رسا در امور. مصعنفر؛ رسادر کارها. مِصْلات، مرد رسا در امور. مِصْلَت، مرد رسا. مطبق، مرد رسا در امور. منصلت، مرد رسا در امور.نافذ، نَفوذ، نَفاذ؛ رسا و درگذرنده در هر کار. همرج، رسا. هوء؛ رأی رسا و درگذرنده در امور. (منتهی الارب). || بلند و موزون. (یادداشت مؤلف):
نیم آگاه از زلف رسایش اینقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او.
صائب (از آنندراج).
هر حلقه ز کاکل رسایش
چشمی است گشاده بر قفایش.
صائب (از آنندراج).
از حلقه ٔ زنجیر محال است رسد نقص
کوتاه نگردد به گره زلف رسایش.
صائب (از آنندراج).
- قامت یا قد رسا، بالایی بلند و موزون. (یادداشت مؤلف).
|| یابنده. || حاصل. (ناظم الاطباء). || بالغ. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || زودفهم و سریعالانتقال. (ناظم الاطباء). تندهوش. تیزفهم. سریعالانتقال. (فرهنگ فارسی معین). || کامل. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام):
بخت برگشته ام اقبال رسایی دارد
ناوک او به دلم رو به قضا می آید.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
برنمی آید فلک با تیغ ناز
دارد اقبال رسا مژگان شوخ.
اسیر (از آنندراج).
می کند گل ز در و بام تو کیفیت ناز
باده ٔ حسن تو خوش فیض رسایی دارد.
منیر (از آنندراج).
- نارسا، نارسای، نابالغ. ناکامل. که وارد به کاری نیست. کندفهم. کندهوش:
چو هوشیار گذاردش راحت و داروست
چو نارسای بکاردش شدت و الم است.
ناصرخسرو.
|| هنرمند و کارآموز و قابل و لایق و کارساز. (ناظم الاطباء). لایق و قابل. (فرهنگ فارسی معین). || باوقوف. (ناظم الاطباء). || کافی. وافی. بسنده. (یادداشت مؤلف). || بسیار و وافر و کثیر. (از شعوری ج 2 ص 2). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء):
سرم از افسر و از ظِل ّ هما بیزار است
موی ژولیده و سودای رسا می خواهد.
کلیم کاشی.
|| در اصطلاح ادب، بلیغ. سخن بلیغ. (یادداشت مؤلف):
گره زده ست به هر تار زلف کاین باب است
ربوده است ز هر مصرع رسا سخنی.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).

رسا. [رَ] (اِخ) یا رسای لکهنویی. منشی احمدعلی. از گویندگان قرن سیزدهم بود و به سال 1262 هَ. ق. درگذشت. رجوع به نتایج الافکار چ بمبئی صص 178- 181 و فرهنگ سخنوران شود.

رسا. [رَ] (اِخ) یا رسای اکبرآبادی. میرزا ایزدبخش. از گویندگان قرن یازدهم هجری بود.رجوع به تذکره ٔ حسینی چ لکهنو ص 135 و شمع انجمن چ هندوستان ص 167 و فرهنگ سخنوران تألیف خیامپور شود.


بلیغ

بلیغ. [ب َ] (ع ص) مرد فصیح رساننده ٔ سخن آنجا که خواهد. (دهار). شخص فصیح که سخن را در جای خود نهد. (از اقرب الموارد). تیززبان. (غیاث) (آنندراج). فصیح که کنه ضمیر و مراد خود تواند به عبارت آوردن. گشاده زبان. گشاده سخن. (یادداشت مرحوم دهخدا). خوش بیان. شیرین سخن. سخنگوی برکمال. چیره زبان. سِرطِم. سَفّاک. مِسقَع. مِسهَج. (منتهی الارب). ج، بُلغاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) کلام بلیغ؛ سخن تمام بامراد. (منتهی الارب): اولئک الذین یعلم اﷲ ما فی قلوبهم فأعرض عنهم وعِظهم و قل لهم فی أنفسهم قولاً بلیغا. (قرآن 63/4)، آنان کسانی هستند که خداوند آنچه را در دلهایشان است می داند، پس از آنان روی بگردان و آنان را پند ده و از برای ایشان در نفسهایشان گفتاری اثرکننده و بلیغ بگو. قولا بلیغا؛ یعنی با مبالغت به دلهارسنده. (دهار). که سخن بلیغ با معانی بسیار از زبان مرغان و بهایم و وحوش جمع کردند. (کلیله و دمنه).
|| رسا. (غیاث) (آنندراج). نیک. سخت. کامل. تمام: گفت این خواجه [احمد] در کار آمد بلیغ انتقام خواهد کشید. (تاریخ بیهقی). و شرایط را بپایان تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود. (تاریخ بیهقی). عیب این قلعه آنست کی حصار بلیغ توان داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 156). موشان در بریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. (کلیله و دمنه). در استکمال آلت و استدعای اعوان دولت جد بلیغ نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 329). از سر بصیرت بر نوازغ نحل و بدائع ملل انکار بلیغ کردی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 398). در اعتبارموازین و مکائل احتساب بلیغ می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 439). تفحص اجرام و آثام ایشان به حضور خویشان و امرا تقدیم افتد و فراخور آن مالش بلیغ یابند. (جهانگشای جوینی). گفتم به علت آنکه شیخ اجلم بارها به ترک سماع فرموده است و موعظه های بلیغ گفته. (گلستان). یکی را از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنی بلیغ بود و ادراری معین کرده. (گلستان). به عین عنایت نظرکرده و تحسین بلیغ فرموده. (گلستان).
که فکرش بلیغ است و رایش بلند
ولی در ره زهد و طامات و پند.
سعدی.
|| رسنده در علم به مرتبه ٔ کمال. (غیاث) (آنندراج).

فرهنگ معین

بلیغ

زبان آور، رسا، شیوا. [خوانش: (بَ) [ع.] (ص.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

بلیغ

رسا، شیوا، زبان‌آور، سخن‌آرا، چیره‌زبان، فصیح،
(متضاد) الکن، نارسا


رسا

پخته، رسیده، یانع، واضح، بلند، بلیغ، زبان‌آور، شیوا،
(متضاد) نارسا

معادل ابجد

بلیغ و رسا

1309

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری